محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

13/ دی /90

صبحت بخیر نازگلم... صبح خواب بودی که تحویلت دادم...پویا هم خواب بود اما طفلک تب داشت..به مامانش زنگ زدم بیاد ببرتش.. آخه رو کسی نمیشه تو این کلاس حساب وا کرد..بچه تو تب داشت میسوخت اما تمام لباساش تنش بود و بدون تشک افتاده بود کنار دیوار..یخانم x هم رو شوفاژ نشسته و خودش رو گرم میکرد... دیشب خواب ددیم بابایی آیاتای رو بغل کرده و اومد خونه و گفت مهمون داریم . خاله فرزانه اینا اومدن...واای چقدر خوشحال شدم کاش بره دوباره یا اونا بیان یا ما بریم کیش...دلمون براتون تنگ شده خاله فرزانه و آیاتای خوشگل بلا.. بعدش رفتم زیارت عاشورا و الان هم سر کارم هستم.. این عکس رو تازه از وب بردیا کشف کردم خیلی نازه ببینین حتما: http...
14 دی 1390

12/ دی/90

صبح که تو خونه بهت شیر دادم نخوردی..خیلی ترسیدم گفتم نکنه مریض بشی و زبونم لال ازین ویروس.. وااای نه.....آمورمت مهد و شیرتو همونجا دادم بهت. خدا رو شکر خوردی.. این یکی از دیوارهای کلاسته که نقاشی جالبی روش کشیده: خیلی ناز خواب بودی... ملوسکم... این هم کاردستی فصل زمستون که به شیشه اتاقتون زدند.. این هم کتابهای داستان...  این هم قفسه کتابها و اسباب بازیها.. امیدوارم امروز بهت خوش بگذره.. بعد از ظهر که اومدم دنبالت کمی دیر شد. با این حال رفتیم نونوایی دانشگاه تا لواش برای سمبوسه امشب بخریم.. دیگه سرویسها حرکت کردن و ما هم لابلاشون رفتیم و خدا رو شکر زود رسیدیم... تو...
14 دی 1390

10/ دی/90

امروز بابایی ماشینو میخواست و قرار بود ساعت دو بیاد پیش ما.. ما هم صبح با خانم ن اومدیم سرکار...شما هم که خواب بودی...  الان تو دانشگاست و من نمیدونم بعد اینکه کارش تموم شد میره سرکارش یا با ما میاد خون..حتما از دیدنش خیلی خوشحال میشی... خیلی خسته ام...و  نیاز به خواب اساسی دارم.. بابایی ساعت 3 اینجا بود . من هم شما رو برداشتم و رفتیم پیشش.. دیدم گلاب به روت کارخرابی کردی مهدیه جونو صدا زدم تا عوضت کنه..اما جیغ کشیدی و باهاش نرفتی من هم ازت خواستم تا خونه تحمل کنی..که نکردی و کلی جیغ کشیدی تا خوابیدی.. تو خونه هم کمی خوابیدی و بیدار شدی..اما من و بابایی یکساعتی خوابیدیم.... خونه که در کیفتو باز کردم دیدم پوشکا...
12 دی 1390

7/ دی/ 90

صبح زمستانی - بهاری دخمل گلم و دوستام بخیر!!!! خدا رو شکر پس از بارندگی و برف هوا بهتر شد..و  سرفه های شما هم کمتر...خدا رو شکر سرما خوردگی نبوده.. دخترم قویه و به این راحتیها که نباید سرما بخوره... این هم یه عکس از هوای پاک تهران به محض رسیدن تو مهد دیدم خاله رویا داره برای مامان صدف از شاهکاریهاش تعریف میکنه..مامانه هم با چه ذوقی میخندید و گوش میداد..  آخه یه مهد و یه صدف کچل و قلدر!!!!جیگرشو!!!! همه بچه ها تو کلاس بیدار بودن اما شما خوابیده بودی تا وقتی بیام...بعد پرنیا خابالو هم اضافه شد.. پویا هم بلبل زبونی میکرد و به آرمان میگفت آرمان گریه نکن ببین پای مامانت درد میکنه.. لباساشو در...
12 دی 1390

8/ دی/90 - کاشان

٥ شنبه صبح علیرغم اینکه بابایی اصرار کرد زود راه بیفتیم قبول نکردم آخه کلی کار داشتم و عمو امیر هم بعد نهار میومد..خلاصه 2 راه افتادیم و 8 دیگه خونشون بودیم.شما هم که تو راه کاملا خاب بودی و به ما هم خیلی خوش گذشت.. اونجا که رسیدیم بچه های عمه مهراب هم بودن و شما وروجکها شدین 5 تا... من دیگه نمیگم که چه به روز صاحبخونه اومد...هرچند شما تنها دختر اونجا بودی و خانمممممممم محیا و شهیار و یاسین و مهراب: عمو امیر سرگرمتون میکنه: اگه گفتی این شکل چیه؟ حسابی هم اینجا دعواتون شد و شهریارو چنگ زدی...این تنها کار بدی بود که تو مسافرت کردی و چقدر هم باباش ازین قضیه ناراحته بسه دی...
12 دی 1390

9/ دی/90

صبح تا بیدار بشم 9 بود و ده از خونه زدیم بیرون...اولش حمام فین و بعدش هم خانه های تاریخی و نهار و بعدش شهر زیرزمینی نوش آبادو دیدیم عمو علی- شهریار و بابا و مامانش- و این سمت هم باباعلی و مامانی و خاله کوثر ( که از شهرش تو عکس دور افتاده طفلک) و محیا و چندتا عکس با بابایی: اینجا محل شهادت امیرکبیره: واین هم چند نما از خانه های تاریخی( عباسیان - بروجردی و...): و این هم آقای چینگ چانگ با خانوادش ( بگمونم همه زنش بودن ). و بابایی در حال نظاره که اونا از شما خوششون اومد و اومدن طرفمون!!!! بعد من و بابایی باهاش...
12 دی 1390

6/ دی/90

امروز خیلی برف بارید و همه جا سفید پوش شده...البته سمت دانشگاه ما. حوالی خونه فقط بارون بود!!! چندتا عکس میذارم.. دم مهد با دیدن برف بیدار شدی و ذوق کردی و این ذوق با دیدن خاله سهیلا کامل شد و اومد گرفتت و برد تو کلاست..تکیه کلامش هم اینه که این دخر عشق منه...خدا حفظش کنه..زن بامحبتیه...خیالم این روزها از کلاست کمی راحتتره...آخه دیروز زیر فرشها رو موکت کردند تا سرامیکها اذیتتون نکنه.. به سختی تا نیمه راه بالا اومدم...ماشینم گیر کرد و دنده عقب سر خورد..ترمز دستی هم کار ساز نبود...خودمو باختم.. خدا همون آقایی که تو روز برفی دم جهاد میایسته و کمک میکنه( مثل سری قبل ) رو رسوند و ماشین رو همون حوالی پارک کرد و پیاده تا پژوهشک...
7 دی 1390

لطفا به محیا و دختر دایی اش سنا رای بدید

سلام به ماماناي مهربون که همیشه به من و دخترم لطف داشتید!!!   محیا و سنا توي جشنواره ني ني وبلاگ شركت كردن، از شما ميخوايم كه بهشون راي بدين كدهای: ١٢٢ محیا  و    ١٢٥ سنا نحوه راي دادن بصورت پيامك هست وشما بايد به سه نفر متفاوت راي بدين!!!   نحوه نوشتن پيامك: نحوه نوشتن پيامك به اين صورت است كه كد اول را نوشته سپس يك فاصله وارد كنيد و بعد كد دوم را نوشته و دوباره فاصله اي وارد نماييد و در آخر كد سوم را نيز وارد نماييد و به شماره ٠٩٣٥٤٠٠٠٥٣٧ ارسال كنيد . مثال) ١٢٢ ١٢٤ ١٢٥  از همین الان دستتاتونو میبوسم   هر نفر باید به سه نفر که هر کد...
7 دی 1390

5/ دی/ 90

کلا شبها بد میخوابی و هی ووووووول میخوری و میچرخی...خوبه تو تخت نمیخوابی وگرنه تا صبح کله ات جای سالم نداشت مامانی، واسه همین صبح کجا پیدات کنیم خنده داره...زیر مبل رو متکای بابایی، زیر دست و پای خودمون.... چند مدل از خوابیدن محیا سر صبح پیش خاله جون وحیده که خوابیدی خوابشو بهم زدی.  طفلک میگفت ساعتی 50 بار بیدار شدم تا روی محیا رو بندازم... امروز تولدت دوستت آنا  پارسیانه!!! ( همسایه طبقه دوممون تو گلبرگ خونه آقای ریاضت)... از همینجا تولدش رو با هم بهش تبریک میگیم...ایشاله عاقبت بخیر بشه... آنا جون تولدت مبارک  این هم از کار امروزت تو مهد که با کمک خاله بهاره انجام دادین: ...
6 دی 1390