13/ دی /90
صبحت بخیر نازگلم... صبح خواب بودی که تحویلت دادم...پویا هم خواب بود اما طفلک تب داشت..به مامانش زنگ زدم بیاد ببرتش.. آخه رو کسی نمیشه تو این کلاس حساب وا کرد..بچه تو تب داشت میسوخت اما تمام لباساش تنش بود و بدون تشک افتاده بود کنار دیوار..یخانم x هم رو شوفاژ نشسته و خودش رو گرم میکرد... دیشب خواب ددیم بابایی آیاتای رو بغل کرده و اومد خونه و گفت مهمون داریم . خاله فرزانه اینا اومدن...واای چقدر خوشحال شدم کاش بره دوباره یا اونا بیان یا ما بریم کیش...دلمون براتون تنگ شده خاله فرزانه و آیاتای خوشگل بلا.. بعدش رفتم زیارت عاشورا و الان هم سر کارم هستم.. این عکس رو تازه از وب بردیا کشف کردم خیلی نازه ببینین حتما: http...